نتایج جستجو برای عبارت :

تسلیت بابابزرگ

یاد دعوا های مامان بزرگ خدابیامرزم و بابابزرگ افتادم. موقع دعوا، مامان بزرگم قهر میکرد و می رفت برای خودش یه چیزی درست میکرد تنهایی میخورد:) و به بابابزرگمم تعارف نمیکرد. بابابزرگمم پا میشد میرفت مغازه. شب که برمی گشت، همه چیز عوض می شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. مامان بزرگم کتش رو در می آورد، بابابزرگ می رفت وضو می گرفت و شامشون رو میخوردن. کلی هم قربون صدقه من می رفتند.
یادم میاد چند باری هم مامان بزرگ تهدید به طلاق گرفتن کرد:))) . خیلی ه
بابای کیان و کیانا یک عدد کیک خریده بود و اومدن خونه بابابزرگ و برای کیان و کیانا تولد دو سالگی گرفتن . کیان و کیانا دو قولو هستن و متولد بهمن ماه 1395 هستن . انشالله خدا حفظشون کنه

مامان بزرگ از طرف خودش و از طرف بابابزرگ دو تا 50 هزار تومانی توی پاکت گذاشت و به کیان و کیانا تقدیم کرد .
من هیچ وقت نفهمیدم زن بابابزرگ دوستش داشت یا نه اما الان تقریبا مطمئن شدم که دوستش نداشت. وقتی عملش کردیم مدام زنگ میزد اما تنها چیزی که می گفت این جمله بود نیاریدش خونه!! آوردیمش خونه خودمون اما یه روز قبل از عید گفت من میخام خونه خودم باشم نه اینکه اونجا راحت باشه نه خجالت میکشید فقط ده روز دووم اورد . بابا قبول نکرد خونشون ختم بگیریم. ختمشا اینجا گرفتیم خونه خودمون. وقتی زن بابابزرگ از در اومد تو شروع کرد به گریه کردن اون لحظه با خودم ف
بابابزرگم خان روستا بود. یه روز که با هم تنها بودیم، داستان اسلحه‌اش که به زور ازش گرفته بودن رو برام تعریف کرد. گفت بعد انقلاب هرچی اسلحه بود جمع می‌کردن، خان و غیر خان هم فرقی نمی‌کرد براشون، من هم یه اسلحه دست‌سازِ قدیمی خوشگل داشتم که باید می‌دادمش می‌رفت. گذاشته بودمش توو گنجه توو زیرزمین خونه، یه جورهایی گنج زندگیم بود. هرازگاهی می‌رفتم و اسلحله‌ام رو برمی‌داشتم و تمیزش می‌کردم، بعد باهاش سقف و کف و دیوارهای زیرزمین رو هدف می‌گ
عیدها می رفتیم شهرستان خانه بابابزرگ مامان بزرگ. همه فامیل هم جمع می شدند آنجا. بازار برنامه های نوروزی هم داغ بود و خیلی وقت ها دسته جمعی می نشستیم به سریال دیدن. بعد بابابزرگ ساعت اخبار که می شد بی توجه به همه ما که میخ سریال بودیم کانال را عوض می کرد و می گذاشت روی اخباری که یکساعت قبل تر از یک شبکه دیگر همان ها را شنیده بود.
 آن وقت ها خیلی حرص این اخلاق بابابزرگ را می خوردم. در دیکتاتوریش شکی نبود و البته نمی فهمیدم در یکساعت چه خبر جدیدی مم
روستای کوچکِ من، لابه لای آفتاب صبحگاهی و چمنزار دلنشینش، در کنار خاله و بابابزرگ، در کنار زهرای مهربان :)
به من که دارد حسابی خوش میگذرد :)
اینجا که هستم حس میکنم در سلامت کامل به سر میبرم.
 
+من متعلق به این روستای کوچکِ قشنگم :) 
 
 
 من آدمِ دلتَنگی هستم، ازون دلتنگا که یادشون نمیره آدمارو، ازونا که لیستِ مخاطبین گوشیشون پٌر از شمارَست، شماره ی آدمایی که شاید یه بار اتفاقی دیدمشونو دیگه هرگز تکرار نشدن .
 من آدمِ دلتنگی هستم، من حتی دلم واسه اون راننده ی پیر که پارسال بِهِم زردآلو داد تنگ شده یا اون خانومه که روزِ درختکاری تو پارک باهم درباره ی محیط زیست حرف زدیم حتی واسه اون دختره که ازم بدش میومد و همیشه پشت سرم حرف میزد !
 من آدمِ دلتنگی هستم و دلتَنگیام یه روزا او
امروز هم رفتیم روستا .پیرمرد همسایه بابابزرگ روز اربعین به رحمت خدا رفته بود چقدر از شنیدنش ناراحت شدم همین هفته ی پیش دیدمش و باهاش احوالپرسی کردم :(نزدیک به 100 سال رو داشت و خودش از همسرش که خونه نشین شده بود پرستاری میکردداداشم میگفت خود پیرمرد تعریف میکرده که هیچ کدوم از دوستا و هم دوره ای هاش دیگه نیستن همه رفتن
یه وقتایی واقعا دلم میخواد برای یه بارم که شده ببینمش.
یه بار دیگه.
اینبار اگه دعوام بکنه هم مهم نیست.
اگه با عصاش بیفاته دنبالم که اینقدر مرغ و جوجه ها رو اذیت نکن و سر به سرشون نزار اشکال نداره.
اگه بگه تو برای چی اینقدر حرف میزنی ناراحت نمیشم.
ای کاش میشد یه بار دیگه بتونم ببینمش و مث همیشه بلافاصله بعد از وارد شدن به خونه ، قبل از درآوردن لباس هام بپرم بغلش و صورت چروکیده شو بپوسم و بعد که بخوام دستشو ببوسم نزاره و جاش گونه مو ببوسه .
تا
دلم ارامش خونه بابابزرگ رو میخواد تو این بارونای دلبر زمستون
که بشینم توی مهمون خونه، رو به حیاط کتاب بخونم و چایی هل دار بخورم
دلم یه سری فیلم خوب میخواد با یه دوست خوب که بشینیم باهم ببینیم
دلم یه  پیاده روی طولانی میخواد که از خنده نتونیم روی پاهامون بمونیم
دلم برای خودم میسوزه وقتی چیزایی که میخوام اینقدر دم دستی ان اما دورن
دور تر از امید که این روزا نیست و نابود شده پس ذهنم 
امروز یاد خونه باغ پدربزرگ افتادم. یاد دوران کودکی که توی اون باغ سپری شد.
به یاد بهارهای باغ با شکوفه‌های رنگارنگش و  مسابقه ما بچه‌ها برای چپاول آلوچه و چغاله بادوماش‌.
پاییزهایی که با گردوهای تازه و کیالک‌های خوشمزه باغ شروع می‌شد.
آلو زردهایی که سبدسبد می‌رفتن تا تبدیل به لواشک‌های ترشمزه بشن.
درخت‌های گیلاس و آلبالویی که واسشون سر و دست می‌شیدم.
حوض کوچیک ته باغ که کنج خلوتی بود برای من.
روزهای جمعه‌ای که کل خانواده دور یه سف
امشب تو خونه بابابزرگ بحث سر دور جدید صندوق خانوادگیمون بود بعد منم یه جاهایی برای اینکه توضیح بابا مفهوم تر شه واسه بقیه مجبور شدم حرف بزنم و چون میخواستیم یه سری تغییرات ایجاد کنیم بحثا و نظرات مختلف بود و من خیلی حرف زدم و الان حس میکنم باید یه تایم چند روزه تو خلوت خودم باشم تا این انرژی درونی از بین رفته م برگرده سرجاش.یجورایی یه حس بدی میاد سراغ بعد حرف زدنا و بحثای طولانی.شایدم چون قرار بود باهاش حرف بزنمو دیر اومدم و اون الان نیست حس
وقتی که تو اتاقِ خودم بودم خوابم نمیگرفت 
حالا که دیگه جام عوض شده ، اصلا خوابم نمیگیره
داروهامم نیاوردم ،  قراره تا ۱۴ ام بمونم خونه بابابزرگ شاید ۱۷ ام.
بابا که میخواست بیاد اینجا میخواسنم بهش  ادرس بدم کجای اتاقمه ولی حیف نمیشد!
اینجا یه سیتریزینم نیست! 
فردا حتما باید برم داروخونه
نمیدونم مامان هروقت یچیز میگه!میام نمیام
خستم خیلی!
چند بار حذف سایت زدم حتی دو ساعت دیگه حذف میشد اما بازم لغو!
یادتونه قدیما برق میرفت همه دور چن تا شمع جمع میشدیم؟
همه باهم حرف میزدیم و همه خانواده باهم بودیم و کنار هم.در ساده ترین و ابتدائی ترین حالت ممکن؟
از وقتی نت این شکلی شده و فقط بیان و چن تا سایت دیگه بازن .و ارتباط برگشته به حالت پیامکی و مکالمه تلفنی تقریبا.همش یاد اون موقع ها میوفتم!
بابابزرگ خدا بیامرزم اون موقع ها میگفت:چه خوبه برق رفته و دور همیم!
منم الان به شما میگم:چه خوبه تو بیان دور همیم!
بابابزرگ زنگ زده و به همه گفته:
-شما معرفت ندارید من اینجابودم تو این شلوغیا!!!!
اصلا زنگ نزدید نگران بشید!
( انگار سردسته معترضین بوده و فعال در میدان های حق علیه باطل)
:)
با برادر جان داشتیم گل میگفتیم و (شما بخونید بحث میکردیم)
برادر گرام: ولی به نظرم خوبه ها دوتا خواهر بزرگ داشته باشیم 
که متاهل باشن موقع خونه تی زنگ بزنیم بیان کمک!
-نه بابا میومدن با شوهراشون میشدن مهمون ،کمک هم نمیکردن.

ادامه مطلب
امروز خاله ام فوت شد. غم انگیزترین حال را نه دخترهایش که جیغ می زدند و غش می کردند داشتند، نه مامان که مهمانی اش بعد دو هفته شوق و ذوق و تدارک دیدن تبدیل به عزای خواهرش شده بود. غم انگیزترین حال را بابا بزرگ داشت که آرام و ساکت نشسته بود و حتی اشک هم نمی ریخت. این حکایت را شنیدید؟ که روزی از حکیمی پرسیدند شادترین داستان دنیا چیست گفت پدربزرگ مرد، پدر مرد، پسر مرد و وقتی پرسیدند غم انگیزترین داستان دنیا چیست جواب داد: پسر مرد، پدر مرد، پدربزرگ مر
دشتبان ، نوبسنده: احمد دهقان، انتشارات نیستان
دشتبان: نوجوانی ترسو در صحنه های جنگ و مسئولیت هایی که قبول می کند…
خلاصه کتاب: ناصر همراه پدر و مادرش برای خرید وسایل مدرسه‌اش به شهر می‌روند که همزمان می‌شود با حمله‌ عراق. همه مردم از ترس سر به کوه و بیابان می‌گذارند فضای ترس و دلهره و بمب و آوارگی، تجربه‌ ی جدیدی برای نوجوان قصه پیش می‌آورد. در این فضا فرمانده‌ جنگ از ناصر می‌خواهد که برترسش غلبه کند و او را در کارها یاری کند…
بریده ای از
سه روزه طبقه اول ساختمون که یک سال بود خالی مونده بود مستاجر دار شده خیلی سروصدا دارن 
صبح ها برای نماز بیدار میشم صدای خوندن یه پرنده ای از حیاطشون میاد نمیدونم بلبله قناریه 
چیه اما مدام میخونه کله سحر -ساعت نه تا ده - چهار تا پنج - هفت تا نه 
الودگی صوتی قشنگیه 
یاد طوطی بابابزرگم افتادم
برای تولدش نوه های پسر پول جمع کرده بودن یه طوطی جیغ جیغو براش گرفته بودن
اولا دوستش نداشت اما کم کم بهش عادت کرد اسمشو گذاشت نیوان به کردی ما یعنی پهلوان:))
با آشیخ سجادمون بگومگو داریممیگم چرا تو بابا باشی، من بابابزرگ؟؟!من بابا باشم، تو بابا کوچک خخخخنمیدونستم رضوانه بابا قراره اینقدر شیرین باشه!!! خخخخهمه ش از کودک همسری میگن، از کودک شوهری چیزی شنیده بودین ؟! خخخخ این از آثار اونه.میگم که یعنی یه کم دلداریم بدین مبادا احساس پیری زودرس بهم دست بده خخخخ+ ولی نه. باید اعتراف کنم قبلنا ریش سبیلمو که اصلاح میکردم تارهای سفیدشو از بیخ میزدم که تو چشم نباشهالان بخوام این کارو بکنم ملت فکر میکنن گ
دلایل مختلفی وجود داره برای غمگین بودن الانم. مثلا فیزیک و گسسته بلد نبودن. یه عالمه تستِ نزده و درسِ نخونده برا فردا. سر درد. کم خوابی. دست و پا چلفتی بازی که در آوردم. دندونپزشکی. 4 تا امتحان تو یه روز و روز قبلش تا 4:15 مدرسه بودن. نامهربونی یه دسته ادم بی مغز عوضی. اما همش یه پس گردنی می زنم به خودم میگم خاک تو اون سرت، هنوز اولشه. باید به خودم قول بدم حداقل ناراحت نباشم. ولی اخه مگه میشه؟ مث مشاورا که بهشون میگی "استرس دارم" میگن "استرس ن
بزرگترین ضربه عشقی و خواهر برادری و کلا عشقی تمام ادوار زندگیم رو خوردم!
مکابیز؟! بابابزرگ؟!!
مکابیز و اندی نفرین
این اجراش دل من رو در تمام ادوار برده.
مکابیز اگه از غصه شکستم
اینجا قیافش شبیه نیک آهنگ کوثر هست که خب من به شدت ازین جاندار بدم میاد مردک حرومزاده. ولی اوکی هست مکابیزم :(
:(
میخوام سر به کوه و بیابون بذارم. :(((((
روزت مبارک بابایی^^
همراه با یکم تاخیر. 
برات کیک درست کردم،اول‌ش گفتی نپخته ولی برا اینکه ناراحت نشم گفتی خوبه:")ـ
کاشکی میشد کله زندگی‌مو توصیف کنم. کاشکی میشد بهت بگم چقدر دوستت دارم و از اینکه هستی چقدر خوشحالم. اما این اشکای مزاحم نمی‌زارننمیزان حرف بزنم،نمیزارن خودم باشم. این اشکا منو ضعیف کردن
دختر کوچولوت احساساتی تر از این حرفاست. حتی نمیتونه تو چشمات نگا کنه و بگه چقدر دوستت داره.در عوض
تمام اون حرف‌ها اشک می‌شند از چشم‌هاش می
و من چه خوشحالم قراره دنبال کردن خاموش حذف شه :/
قابل توجه دنبال کنندگان خاموشم ! کات فور اور :/
(منو کسی ازین دعوت هااا نکرد وگرنه منم کلی درخواست میداشتم ، یکیش همین حذف دنبال کننده خاموش ، هیییییییی ، اینم چیزیه فقط بلاگرای خاص رو دعوت کردین به گفتنِ عیب و ایراد بیان و انتقاد و درخواست؟؟؟!، اخه چقدررر غرورررر هاااا؟! )
کلی چیز واسه تعریف دارم و نوشتن ولی فعلا نمیتوانم !
برای بابابزرگ من دعا کنید :( باباجی حالش خوب نیست:(
سیزده بدر با توجه به اینکه شهر ما کامل قرنطینه بود نتونستیم بریم روستا (روستا که میریم اطراف خونه ی ما خونه یا موجود زنده ای نیست که ویروس انتقال بده یا بهش انتقال بدیم.)راه های شهرستان ها و روستا ها هم کامل بسته بود.
داداش ها دوتاییشون باغچه ی خونه بابابزرگ رو مرتب کردن و چقدر درخت و گل محمدی و سبزی اینا کاشتن و ما هم سیزده بدر رو اوجا سپری کردیم :)خدا رحمت کنه بابابزرگ و مامان بزرگ رو چقدرررر جاشون خالی بود:(
 
با اینکه وضعیت من تغییری نکرده
شب های زمستون سرد بود.
اما شب نشینی های خونه بابا بزرگ عجیب گرم بود.
مامان بزرگ پادرد داشت و نشسته انار دون میکرد ، خاله جان ماهی سرخ میکرد و مامان اش رشته های 
معروفشو میپخت که همه با ولع  تمام میخوردیم و از طعم نعناع و پیاز داغ زیادش لذت میبردیم.
دایی پا به پای شیطنت بچه ها میومد و واسمون اجیل ونخود چی کش میرفت.
حیاط خونه بابابزرگ اونقدری جاداشت که کلی بچه قد ونیم قد دور حوضش دنبال هم کنند و
گلدون های شمعدونی لب حوض رو بشکنند.
دایی جان بزرگه د
    فکر کنید پارسال عید مهران، پسرِ خاله شهین زنگ زده به بابا بزرگ و خودش را جای کَل ظفر، یکی از اهالی روستا جا زده و گفته چه نشسته اید که خانه ی ییلاقیتان را زده. بابابزرگ هم عصبانی زنگ زده به اعضای شورای روستا و داد و بیداد و بد و بیراه که این چه وضع روستاست درست کرده اید و فلان و بیسار.اینقدر شدید که بنده های خدا همان موقع یکی را می فرستند درب خانه و می بینند که اصلا خانه در چه وضعی است و خسارت چقدر است، که می بینند درب خانا کما فی سابق قفل
شما پدر و مادر عزیز میتوانید برای جاودان ساختن خاطرات دوران نوزادی از دست و پای کودک دلبندتان تندیسی زیبا و به یادماندنی تهیه نموده و یادگاری با ارزشی داشته باشید که زمان بر ارزش آن می افزاید.
برای عزیزانتان خاطره درست کنیدو بعداز چند سال کلی کیف کنید چه دست وپای کوچولویی داشتن.دست نوزاد. دست زوج، پدر و مادر،بابابزرگ و مادرجون.
ادامه مطلب
الان مینویسم چون ممکنه دیگه وقت نشه.
سال ٩٧، سال تجربه هاى جدید بود. کار کردن، مستقل شدن و تنها زندگى کردن، دوستاى جدید، حساى جدید "اولین بار" کم نداشتم توى امسال.
 اما اتفاق بد هم بود، بدترینش رفتن بابابزرگ بود که فردا چهلمش میشه. هیجا نگفتم و ننوشتم، اما جاش خیلى خالیه. 
امسال میزان استرسم بیشتر بود، خیلى بیشتر و اثرش سوء ش رو هم دیدم.
واسه سال ٩٨ برنامه خاصى ندارم!! یعنى فعلا وقت نکردم بهش فکر کنم. اما باید ثابت و موندگار بشم.
اینم از ٩٧ از م
مکابیز رو یادتونه؟!
همون که نفرین رو با اندی خوند؟
ای همه بود و نبودم رو میخوند؟
پاهاشو دو متر باز میکرد و افتاب بالانس میزد!؟
همون که نقش شکارچی رو توی کلیپ های لیلا فروهر داشت و پسر خوشگله ای بود که میتونست خوب برقصه؟
همون که اگه ابی و شهرام شب پره ازدواج میکردن قطعا بچه شون مکابیز میشد چون کلا در حال چرخوندن سرش و بدنش بود به طرز فجیعی؟
انگار بیش فعالی داشت؟!
من و چند تا دختر کوچولوی هم سن خودم که بین هشت تا ده سال داشتیم
عاشقش بودیم!
به قول ب
الف جان من  چی بگم بهت بابت چنین جمله زیبایی:))))اصلا از پدرا بهتر داریم رو کل کره خاکی؟!
صحبت پدر دختری ،یکی دو ساعته مافوق واقعیت:)
بالاخره اولین تصمیم و چالش زندگیم رو پایه گذاری کردم:یک ماه مسافرت بدون خانواده،یک محیط آرام برای مطالعه و از همه مهمتر حرم شاه خراسان و دسترسی به دو تا فرد تحصیلکرده و دانا که میشه بشینم و  ساعت ها باهاشون بحث کنم:)
کزت بودن و اوشین بودن تو این یک ماه هم امکان نداره منصرفم بکنه:)
حاجی از تو هم دلگیرم ولی چیزی نگفتم:
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ / مادربزرگ

پیام تسليت فوت پدربزرگ و مادربزرگ
درگذشت پدربزرگ/مادبزرگ گرامی را به شما و خانواده محترمتان تسليت می‌گویم.
امید که روح مرحوم مشمول رحمت بی منتهای الهی قرار گیرد.
اس ام اس تسليت فوت پدربزرگ
بابابزرگ یعنی قشنگ‌ترین کلمه دنیا
که هیچ مترادفی نمی‌تونی براش پیدا کنی!
نبودن‌هایى هست که هیچ بودنى جبرانشان نمی‌کند
و آدم‌هایی هستند که هرگز تکرار نمی‌شوند
درگذشت پدربزرگ عزیز و مهربانت رو تسليت می‌گم
برای خ
۱_وقتایی که لازم نبود دستام رو بشورم۲_قدم زدن زیربارون با یک آهنگ راک۳_ لحظه هایی که فن گرلی میکنم۴_ وقت گذروندن با کسایی که دوستشون دارم۵_ وقتایی که بهم گفت "اشکالی نداره"۶_ نگاه کردن به عکس لیتل۷_ صحبت های دنیز۸_ دیدن لبخند کاترین به چرت و پرت هام۹_ موهای کوتاه الا۱۰_ انیمه و کارتون۱۱_ زدن یسنا وقتی از خواب بیدارم میکنه۱۲_ وقتایی که گریه هام میان[ یکم گیر دارن]۱۳_ وقتی بابابزرگ بغلم میکنه.۱۴_ وقتایی که کیوتی اون متنو برام فرستاد۱۵_ وقتایی که شیش
قصه‌ی نمی‌دانم چندمین خانه ی کوچه ی شهید رجایی است. با آن درهای سفید و حیاط ِ بی‌سقفی که پیچک‌های باغچه سایه‌بان اش شده بودند - عموی بزرگم، پیچک‌های دست‌پرورانده ی بابابزرگ را با دقت ِ بی کم و کاستی به سیم‌مفتول هایی که دیوارهای دو طرف ِ حیاط را در بلندترین ارتفاعشان به یکدیگر متصل می‌کردند، پیچانده بود؛ آن‌گونه که سایه ی سرمان شده بودند و سرپناهمان از گرمای آفتاب ِ بی‌امان ِ تابستان. - و صدای پمپ ِ آب که با صدای پراکنده ی جیرجیرک‌ها د

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها