بگذار این بار بنویسم، بگذار جور دیگر بنویسم، بگذار تمام، نه بخشی از این ذهن آشفته را بیرون بریزم.
بگذار عمری تنها حرف زدن و تنها شنونده بودن را دور بریزم.
بگذار این بار از خودم و برای خودم بنویسم.
بگذار این بار در تحسین این من بنویسم
بگذار تا این ذهن نوشته ها حک شوند تا این من کمی سبک شود.
ادامه مطلب
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنویآهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیده ی سر در کمند را
***
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمتاندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جانعمریست در هوای تو از آشیان جداست
***
دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کامخواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار منای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
***
تو آسمان آبی آرامو روشنیمن چون کبوتری که پرم در هوای تو
بیا این اللهم انی وقفت ها را کنار بگذاریم
بیا این التقی و النقی گفتن ها را کنار بگذاریم
بیا این یا سیدنا و مولاناها را فراموش کنیم
بگذار جایش بساط عاشقی پهن کنیم
بگذار فریاد بزنم و بگویم که چقدر عاشقت هستم
که بگویم عشقت رخنه کرده درتمام روحم
درتک تک سلول هایم
در بند بند وجودم
در این دل خانه خراب که یک پایش باب الجواد گیر کرده و یک پاپش باب القبله حرم ارباب
بگذار بازی کلمات را فراموش کنم
بگذار ارام حرف بزنم
بگذار آرام گریه کنم
بگذار بگویم که
تاریکی توهم فراموشیست، گنگی و گیجی قرصهای خوابآور. خاطرهای محو و کدر در سرگیجهها تکرار میشود. پس میزنیم، مست میکنیم، خاک میپاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمهای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمیرود. قلم را روی کاغذ میلرزانیم اما کلمه نمیشود. میخواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجههای لالوار بیرون میزند. نه فراموشش کردهایم، نه دیگر یادمان میآید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بیقرار نباید بش
و من آن عاشق نانوشته ی تاریخم.
از اتاقم عطر یاس می آید.
بهشت من.طلا در طلا.نور در نور.
فردوس برینم.اوج تمنای وجودم.خنکای دلم.
بیا دست هایت را به من بده.بگذار به تلافی همه ی دنیا به کام ما نگشتن ها،دور هم بگردیم.
بیا همه ی این خاکستری ها را دور بریزیم.بیا لحظه ای فقط من و تو باشیم.فارغ از دغدغه های رنگارنگمان.
بگذار دنیا فقط دو روز برای ما باشد.فقط دو روز.
خودت را در من جا بگذار
حدس می زنم
که خواهی گریخت
التماس نمیکنم
از پیات نمیدوم
اما صدایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من دل میکنی
راهت را نمیبندم
اما عطر موهایت را در من جا بگذار.
میدانم که از من جدا خواهی شد
خیلی ویران نمیشوم
از پا نمیافتم
اما رنگت را در من جا بگذار.
احساس میکنم
تباه خواهی شد
و من خیلی غمگین میشوم
اما گرمایت را در من جا بگذار.
فر
بر من ببار همچو حلاج.
تَرَکخوردههای سرزمین مرا پُر از آن مِی کن.
بگذار تا پُر ز تو باشم.
بگذار تا حجابی نباشد و ظاهر شود که منی» نیست و سراسر تویی.
بگذار تا نتوانم تو» بگویم که ازین منِ» صوری حکایت کند.
بر من ببار همچو حلاج.
بزرگی گفت : وابسته به خـدا شوید
✨پرسیدم : چه جوری ؟
گفت : چه جوری وابسته به یه نفر میشے ؟
✨گفتم : وقتے زیاد باهاش حرف میزنم
زیاد میرم و میام .
✨گفت : آفرین زیاد با خــدا حرف بزنـــ
زیاد با خــدا رفٺ و آمد ڪنـــ .!
⇜وقتے دلٺ با خـداسٺ،
بگذار هر ڪس میخواهد دلٺ را بشڪند.
⇜وقتے توڪلت با خـداست،
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بے انصافے ڪنند.
⇜وقتے امیدٺ با خـداسٺ،
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت ڪنند.
⇜وقتے یارٺ خـداسٺ،
بگذار هر چقدر میخوا
خورشید آرزوبگـذار سـر به سینـه من تا که بشنـویآهنگ اشتیـاق دلی دردمنـد راشاید که بیش از این نپسندی به کار عشقآزار این رمیـده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمـتاندوه چیسـت؟ عشق کدامسـت؟ غم کجاسـت؟بگذار تا بگویمـت این مرغ خستـه جانعمـری است در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آنچنـان که اگر بینمـت به کامخواهـم که جاودانه بنالـم به دامنتشاید که جاودانه بمـانی کنار منای نازنین که هیچ وفا نیست با مَنَت
تو آسمان آبیِ آرام و روشنیمن چون
سختیها را جدی نگیر.!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی! اصلا
تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی
بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین
برود!اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود. تو قوی باش. فقط
بر کدام جنازه زار میزند .بر کدام جنازه زار میزند این ساز ؟بر کدام مردهی پنهان میگرید ؛ این ساز بیزمان ؟در کدام غار بر کدام تاریخ میموید این سیم و زهاین پنجهی نادان ؟بگذار برخیزد مردم بیلبخندبگذار برخیزد !زاری در باغچه بس تلخ استزاری بر چشمهی صافیزاری بر لقاح شکوفه بس تلخ استزاری بر شراع بلند نسیمزاری بر سپیدار سبز بالا بس تلخ است .بر برکهی لاجوردین ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی ؟مطرب گورخانه به شهر اندر چه
♦️شعری بسیار زیبا (#صلح)
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ مهر تو
تو ای با دوستی دشمن.
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان
اهالی بیابان بابقلی را همانجور که بود پذیرفته بودند و با او داد و ستد داشتند . نیازی دوسویه وامیداشتشان که در نیک و بد یکدیگر سازشی کجدار و مریز داشته باشند . بیشتر مردمِ ما دروغهای آشکار یکدیگر را میبینند و در پوششی از لبخند (دروغی دیگر) از نگاه هم پنهان میدارند . کردارِ حسابشده و اگر بشود گفت خردمندانهشان در داد و ستدها مایهای از دروغ دارد که در لابلای عواطف و احساسات گذرا لاپوشانی میشود . گویی نیازهای معیشتی نیازهای دوسویه ر
تو جانِ جهانِ این دنیایِ غبارآلوده ای و من زنده ام به شنیدن صدای خنده هات. تو بخند و گور پدر آن غم چیره شده بر چشمهایت، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که میخواهد داستان بین ما غمگین باشد، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که می خواهد فاصله زیاد باشد، تو بخند و بگذار هر چقدر هم که میخواهد این دستهای گره خورده پنهان بماند و من گریه هایم را مینویسم به پای شوق دیدنت وقتی که دیگر فاصله هزار کیلومتر را هم رد کرده برو و فاصله بگیر از این دیوانه تا کوچه های خاطرات
بعد از کتاب ملت عشق و مردی به نام اُوِه دنیای سوفی رو شروع کرده بودم ولی چون دچار فشار های عصبی و روحی شدیدی شدم توی مطالعه اش وقفه افتاد.
ما بچه های ریاضی فیزیک تفریح و شادیمون سر کلاس های ادبیات بود شعر خوندن ها کتاب خوندن ها؛ خدایا دلم میخواد برگردم به اون روزا.
زندگی بی پول سخته ولی بی عشق سخت تره.
دیگه نمیخوام با کاش و شاید زندگی کنم 23 سالمه و دیگه نمیخوام خیانتی که 6 سال پیش به خودم کردم تکرار بشه.
حتی اگه در راه علاقه ام از گرسنگی بمیرم مرگ
تو بهار همهى فصلهاى من بودىتو بهارِ همهى دفترچههایى کهچیزى درشان ننوشتم.بگذار پاسخ دهمهمچنان که دوستانه مىگریم.هر چه بلور است به فصل پیش بسپاریم.بگذار تا با رنگهاى تنت دوست بدارمت:
تو را با رنگ گلهاى بِهبا رنگهاى بلوطتو را دوست خواهم داشت.
"بیژن الهی"
#همیشه_باش
دوباره بازگرد،به من،و به این آغوش همیشه منتظر آغوشت راباور نکن صبح رااگر چه خورشید بیدریغ است با تولمس کن اما برهنگی تنم راتنگ تر کن و تنگ تر کن بازهم حلقه دستانت رابیا،بازهم مهربانانه ببوسیم ادامه شب عاشقی را باور نکن صبح را!همچنان،این آغوش گرم را با لبانت تطهیر کن!من از تنهایی ها بی تو بودناز این روزهای سرد بی عاطفهمن از این خود بی تو» می ترسم!
برای ابددلگیرم از صبح های رفتن توبگذار سهمی بیشتر باشم از لمس تنتبگذار بسراید دس
صدای خسته ای که از ته حلقومی بغض زده بیرون میاید ارزش شنیدن ندارد
دلم میخواهد سکوووت کنمگلویم باردار کلماتی است که همچون جنین نارسی قبل از به دنیا آمدن سقط میشودمن به سکوت عادت کرده امنخواه سخن بگویم،
سکوت من شیشه ای شده است که اگر بشکند زخم های فراوانی به جا میگذارد
اینبار تو حرف بزن بگذار کلماتت را عصایی کنم و به آن تکیه دهم بگذار این روح خمیده ام دست در دست واژه هایت از جا بلند شود
من به سکووووت عادت کرده ام
اما تو حرف بزن
در حیرتم از خلقت آب، اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند . اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند .اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند .اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند .اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود .ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد .دل ما نیز بسان آب است، وقتی با خدا است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است
بگذار سرنوشت هر راهی که میخواهد برود. ما راهمان جداست. ما
نامه ی مادرشهیدمدافع حرم به سردار سلیمانی
سردار سلیمانی برگرد
این جماعت امنیت نمیخواهند ، آرامش زیر دلشان زده ، سردار از سوریه برگرد و مدافعان حرم را هم با خودت بیاور !!!
بگذار در کرمانشاه و همدان و تهران با آنها بجنگیم ، مگر کودک سوری گناه کرده که تاوان حفظ امنیت ایران را بدهد ، آنهم امنیت جاده چالوس _کرج ، که در روز شهادت امام صادق زدند و رقصیدند.
بگذار ناله کودکان ایرانی هم بلند شود ، مگر خون آنها رنگین تر از خون کودکان یمن است. سردار
بگذار سربسته بماند معنی عشق
دلتنگ مشو
که دلت هم بیگانه شده
بگذار راز بماند رازی که هیچکس یادش نیست
حلول کند
به جانت
آهسته آهسته
،بماند
عشق نثار قلب نشده بود
بلکه،
قلب
و جان
نثارِ طبعش
شُده بود
دلتنگی ات
را جا گذاشته ام
در قلبی که
عشق در آن مزاحمِ
هیچکس نشود
من مانده ام
و تنی که ثانیه به ثانیه میلرزد
از
صِدای قلبی
که
درون
صندوق شش قُفلِ سینه،
پنهان ست
تو خوب مدارا میکنی
با قلبت
جوری که باور میکنم
من عشق را خیالاتی شده ام
دل
چیست!؟
بهار جان.
بگذار تا نیامده ای.
تا در راه بین نیامدن و آمدن هستی.و صد البته که خواهی آمد!
بگذار یادآوری کنم که کوله خنده را یادت نرود.
اینجا آدم ها خانه ها را تکانده اند
خودشان راقلبشان را.مغزشان را دارند میتکاننند تا برای کوله های تو جا باز کنند.(:
با عشق چرا در قفسم شاد نباشمبگذار در این مزرعه آزاد نباشم
بگذار زمستان بوزد از نفس مناندازهی یک باغچه آباد نباشم
بگذار نخوانند مرا مردم این شهرشعری که به هر قافیه تن داد نباشم
مانند گلی گوشهی این باغ بپوسمچون قاصدکی منتظر باد نباشم
ای خاک مرا خوار کن ای برگ بپوشانتا اینهمه در معرض بیداد نباشم
من در قفس پاک تو زندانیام ای عشقبگذار که آلوده و آزاد نباشم
قطار می رود و من .
قطار می رود
با رگ های کشیده ی بر زمین
با هزار چشم شیشه ای که نگاه می کند: آب را ، سبزی را ، جوانی را و پیری را.
زمان می گذرد
وعده ی ما هر جمعه که می رود ، چون زمان که می گذرد.
هر جمعه و قطار
هر جمعه و دوباره شنبه
و من
بر خط زمان پیر می شوم.
ریل های قطار مرا می شناسند
رفتن که رفتن باشد
ماندن چه حسرتی است
حسرتی بزرگ
بزرگی آن را دلی می داند که بداند
دانا پرنده ای است بر قاف زندگی
عا
_
_ یکصندلیبگذاروسطپاییزلعنتی
_ بنشیننظارهگرباشبراینآسمانکریه
_ بگذاربهجایِتوآسمانبباردبراینزمین
_ فقطبنشینوببینودقکنوبمیر (!) _
.
.
.
✍
@pourkariman
• رضا پورکریمان
• پاییز ۹۷
دراز کشیده بودم گوشهای و آهسته گریه میکردم نیمه مست. نیمه هشیار. غمی بزرگ از آنچه قابل گفتن نیست، به خود پیچیده و سوگوارانه. نیمه تاریک، نیمه روشن. لپ تاپ روشن بود. کنارم نشست. رو کرد سمتِ سین و گفت نوا، مرکب خوانی را بیاورد. آورد. پِلِی شد. گفت که بذارَدَش روی دقیقهی هشت. گذاشت و خواند
"بگذار تا مقابلِ رویِ تو بگذریم
یده در شمایلِ خوبِ تو، بنگریم."
#دکترشریعتی
- اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگویی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان!
- اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش!
- اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور میشوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن!
- بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگی را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیدست و قانع باش!
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای
ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم . ساعت هفت و بیست دقیقه صبح از آزمایشگاه بر میگردیم. با یک دنیا امید و نشاط مطمئنم که هستی. اصلا به نبودنت فکر نکرده ام. اصلا چگونه میتوانستم به نبودنت فکر کنم وقتی هر روز این چهارده روز را با تو حرف زده ام. خودم را نشانت دادم که چگونه در تک تک سلول هایم جا گرفته ای. منت سرم بگذار و بمان مهربانم. بگذار طعم شیرین این روزها با من بماند. بگذار کنارت بمانم. من حرف های زیادی دارم که هنوز برایت نگفته ام قص
میخواستم روی یه صندلی کنار پنجره اتوبوس بشینم و سرم رو به شیشه تکیه بدم، ولی خب همیشه خواستن ما کافی نیست؛ هیچ صندلی کنار پنجرهای خالی نبود؛ فلذا کنار یه خانم مسن نشستم.
ناخودآگاه برگشتم به ۱۷ روزی که گذشت. نمیخواستم حتی بهش فکر کنم، میخواستم همهاش رو فراموش کنم، طوری که انگار نبوده، هیچوقت نبوده، چون روزای قشنگی نبود، سختی بود. شببیداری بود. دوری بود. دلتنگی بود. در یک جمله خلاصه بگم که : بدترین ۱۷ روز زندگی ام بود.
بعد نگاه کردم دیدم
تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین ست در بهشت است.
بانوی شعله های ابدچنگت را بردار وترانه های شگفتت را ساز کن،بگذار، نت های جهانگرداگردتدو زانو بنشینندبگذار سنبله ها در بارانت خم شوند
شعر از شمس لنگرودی
گاهی دست خودت را بگیر و به خرید برو!
برای آخر هفته ات برنامه ی سینما و تئاتر بچین!
خودت را به نوشیدن یک قهوه در کافه ای که دوست داری دعوت کن!
چشمانت را ببند و برای خودت یک موزیک آرام بگذار!
بیخیال ماشین و اتوبوس و مترو، مسیر تکراری هر روز را قدم بزن!
کتابی که دوست داری را به خودت هدیه کن!
برای گلدان اتاق خوابت، گلهای خوشبو بگیر!
در دفترچه ی روزانه ات بنویس:
تو قرار است از لحظاتی که میگذرد لذت ببری!
خلاصه که به خودت، به علایقت احترام بگذار!
میدانی چی
آه ای زندگی. ای عجیبترین هدیۀ خداوند؛ ای غریب نشناختنی! ای نامهربان و مهربانِ توامان! آنقدر دستهایم خسته از آوردههای توست، که بازوانم را یارای نگه داشتن نیست. سالهاست که دیگران ما را نمیشنوند. هرچه صدایمان را بلندتر میکنیم محض شنیده شدن، از ما دور و دورتر میشوند. آه ای زندگیِ عجیب و غریب! ای رویا و کابوسِ آمیخته! ای درد و درمانِ پیاپی! بگذار این مسیر از بلندیها و پستیها خالی بماند. بگذار در جادهای بینشیب، بیفراز، بی
✍️ بسمه تعالی و اینک کربلای #یمن تو را میخواند که کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلاست.در هیاهوی توحش مدرن تو در مرگ کودک یمنی سکوت نکن که مرگ او یعنی مرگ بشریت بگذار چشم های بی فروغ او سو سو بزند تا شاید امیدی به حیات انسانیت باشد.صدای هل من ناصر ینصرنی اینک از سمت یمن بلند استبرخیز و این زمهریر سکوت ابر رسانه ها را بشکن و یمن را فریاد کنبرخیز و چشم دنیا را به چشمان بی سوی کودک یمنی باز کنبرخیز نقاب از چهره حرمله ها کنار بزن بگذار آشفته شود خوابه
بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشدبگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانندتو لبخندت را بزن، انگار نه انگار.حالِ خوبِ خودت را.به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن!بی واسطه خوب باش،.بی واسطه شادی کن و بی واسطه بخند.شک نکن؛.تو که خوب باشی.همه چیز خوب می شود .
بگذار مسئله را گر چه تلخ، ولی واقعی، برایت روشن کنم. در این دنیا احتمال اینکه تو فقط با ازدواج با خانم ایکس یا آقای ایکس خوشبخت شوی و با هیچ کس دیگر خوشبخت نشوی چیزی در حدود یک تقسیم بر هفتصد میلیونه. تازه از اینها بگذریم، تو قسم جلاله میخوری که حتما با ایشان خوشبخت میشوی؟!
اصلا یک سوال! من الان من هستم و تو الان من. تو فکر میکنی چون من به او نمیرسم دارم برایت صغرا و کبرا میآورم؟ یقیناً اشتباه میکنی. تو الان در این موقعیت بحث توانا
نقد رمان بگذار مادر بخوابد
نقد رمان بگذار مادر بخوابد: زندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده
نقد رمان بگذار مادر بخوابد نوشته ی مهری رحمانیزندگی سراسر غم و غصه و درد و ناکامی یک خانواده بدون اینکه علت این همه بدبختی و راههای برون رفت از این باتلاق مشکلات بیان شود!
اصلاً نویسنده نوشته است که نوشته باشد. حال بد روحی بعد از خواندن این کتاب را نمیشود به این راحتی تبدیل به حال خوب کرد.
اگر کتاب مینویسند تا خواننده درک بهتری از دن
بنشین در کنارم، در مقابلم
دستانت را در دستانم بگذار
تا لطافت دستان زیبایت دشواری زندگی را از من بزداید
بیا و بنشین تا بوسه ای بر دستانت
تسکین لبهای جستجوگرم باشد
که سالها تو را جستجو کردند و نامت را فریاد
در چشمانم نگاه کن
بگذار در دریای زیبای چشمانت سیر کنم
در زلال چشمانت غبار تن بشویم
و چون کودکی پاک از نو زاده شوم
سخن بگو، با من سخن بگو
بگذار تا آوای زیبایت، همه صداها و فریادها را
همه دشنامها و کینه ها را از ذهنم بزداید
به خوابم بیا و در روی
اگر از من بپرسند که دستاورد نیم قرن زیستن ات چیست خواهم گفت :
به تمامی زیستن در لحظه . بی گذشته و بی آینده ! زیستنی سراسر لذت !
شیره ی وجودی زندگی را از روزگار مکیدن !
و چه لذت مشترکی . همچون کودکی که به سینه ی مادر چسبیده و با ولع عصاره ی عشق مادر را به درون می کشد و مادر .
مادر از این مصرف شدن لذت می برد .
روح وحشی
+لحظه ها تنها المان های واقعی زمان هستند و باقی فریب ذهن .
++همین ؛ این لحظه ؛ امروز . این همان چیزیست که میخواهم !
بگذار در همین لح
المیرا دهقانی ویکی پدیا | المیرا دهقانی متولد چه سالی است
المیرا دهقانی ویکی پدیا
المیرا دهقانی ویکی پدیا
نام اصلی : المیرا دهقانی دولت آبادی
متولد : 5 شهریور 1370 شیراز
محل زندگی : تهران
زمینه فعالیت : سینما و تلویزیون
پیشه : بازیگر
مدرک : فوق لیسانس صنایع غذایی
شروع فعالیت : 1388 تاکنون
ادامه مطلب
درباره این سایت